بیدار که می شوم... چشم هایم را باز نمی کنم...همانطور که خوابیده ام ...می غلتم به سمت تو....
خودم را می چسبانم به تن داغت ...کتف برهنه ات را می بوسم ...تو خودت را می چسبانی به من ...و آغوشم را فتح می کنی...
دستم حلقه می شود ...دور تن کوچک خواستنی تو ....سرم را غرق می کنم لای موهایت ...که همیشه بوی بهار می دهند ...
به نیت تبرک و شفا...نفس های تو را می نوشم ...گرمای تنت را به تن می کنم ...تا روئین تن شوم...
بعد ، آرام زیر گوشت زمزمه می کنم ...ببین دست هایم از تو دورند ...ببین پاهایم مرا به تو نمی رسانند ...
ببین روی دست زمانه مانده ام...جواب که نمی دهی ...می فهمم روز تازه ای آغاز شده...چشمهایم را باز می کنم ....
هوا هنوز تاریک است...کنار پنجره می ایستم ...و به روی خود نمی آورم ...که چقدر نیستی....
آفتاب به تدریج به آسمان می رسد..روز بر می آید ...
و من میان مردم گم می شوم ...
و در تمام روز وانمود می کنم ...
از یاد برده ام که مرا از یاد برده ای....
حمید_سلیمی1